دادگاه شمارهٔ ۴ پر بود از آدم هایی که بیشتر شبیه مجسمه بودند تا انسان. سکوت سنگین سالن تنها با صدای خشخش کاغذهای پرونده شکسته میشد. لیلا پشت تریبون ایستاده بود، انگشتانش تا حد سفید شدن به لبه های چوبی تریبون چسبیده بودند. قاضی، مردی میانسال با عینک ته استکانی که چهره ای بی احساس داشت، پرونده را ورق زد و بدون اینکه به لیلا نگاه کند پرسید:
قاضی: «خواهان، لطفاً واقعه را از زبان خودتان شرح دهید.»
نفس لیلا در سینه حبس شد. اما پیش از آنکه بتواند سخنی بگوید، وکیل متهم، مردی خوش پوش با کت و شلواری که بوی عطر گران قیمتش فضای دادگاه را پر کرده بود، با حرکتی نمایشی برخاست.
وکیل متهم (با لحنی نرم و تحقیرآمیز): «قربان، با توجه به شواهد و مدارک، به نظر میرسد این پرونده بیش از آنکه یک جرم باشد، یک سوءتفاهم است. موکل بنده، آقای رضاوند، از چهره های محترم اجتماعی هستند. آیا واقعاً باورکردنی است که چنین فردی مرتکب چنین عملی شود؟»
لیلا چشمانش را بست. صدای مادرش در گوشش طنین انداخت: «لیلا جان، آبروی خانواده دست توست. چرا باید دنیا از این ننگ باخبر شود؟»
لیلا (با صدایی لرزان):«خواهرم... خواهرم گفت اگر آن شب لباس متفاوتی پوشیده بودم، شاید این اتفاق نمی افتاد...»
قاضی ابروهایش را بالا انداخت.
قاضی: «یعنی شما معتقدید پوشش یا رفتارتان ممکن است در این حادثه نقش داشته باشد؟»
وکیل متهم بلافاصله میان حرف او پرید.
وکیل متهم (با خندهٔ تمسخرآمیزی):«دقیقاً! موکل بنده شهادت داده اند که خانم خواهان خودشان پیشقدم شده اند!»
لیلا احساس کرد زمین زیر پاهایش در حال ناپدید شدن است. در ردیف آخر، پدرش، مردی که همیشه در مهمانی ها آیات قرآن را با صدایی گیرا میخواند، حالا با چهره ای درهم رفته نشسته بود و زیر لب زمزمه میکرد: «یک زن عاقل خودش را در معرض تهمت قرار نمیدهد...»
لیلا (با نگاهی به پدرش):«پدر... پدرم همیشه میگفت زن باید مثل ابرویش باشد... نازک، خمیده، و همیشه زیر تیغ.»
سکوت مرگباری سالن را فراگرفت. قاضی خودکارش را روی میز گذاشت.
قاضی:«خواهان، شما ادعا میکنید که تحت فشار روانی بوده اید. اما شواهد فیزیکی چندانی ارائه نداده اید.»
لیلا ناخودآگاه به دستبند طلایی اش نگاه کرد، همان که مادرش در بیست سالگی به او هدیه داده بود و گفته بود: «این دستبند، زنجیر حیا و عفتی است که هر زنی باید به دست کند.»و سپس یاد روزی افتاد که به درب مغازه علی آقای زرگر رفته بود و دستبند را داده بود تا رنگش را سفید کنند و مادرش زمانی که متوجه شد به او گفته بود دختر که نباید انقدر وقیح و افسارگسیخته باشد اصلا تو را چه به این کارها اگر پدرت بفهمد که بدون اجازه او به زرگری علی اقا رفتی و رنگ دستنبند را عوض کرده ای زنده ات نمیگذارد زن را چه به این کارها سپس دستبند را از او گرفته بود و دوباره به علی اقا داده بود تا طلایی اش کند
لیلا (با چشمانی خیس): «آن شب... دست هایم را فشار دادم... اما انگار چیزی غیر از دست های او مرا نگه داشته بود...»
وکیل متهم با بی اعتنایی خندید.
وکیل متهم: «خانم، شما داستان سرایی میکنید! اگر واقعاً مقاومت کرده اید، چرا هیچ کس فریاد شما را نشنیده؟»
لیلا نگاهش را به سقف دادگاه دوخت.
لیلا: «چون فریاد زدن... وقتی سال ها به تو یاد داده اند که سکوت فضیلت است، سخت ترین کار دنیاست.»
ناگهان پدرش از جا برخاست، چهره اش از خشم سرخ شده بود.
پدر (با فریاد): «لیلا! بس است! میخواهی همه چیز را نابود کنی؟!»
لیلا اینبار اشک هایش را نگه نداشت.
لیلا: «پدر... زنجیرهایی که شما به من بستید، از فولاد هم محکم تر بودند...»
وکیل متهم با حرکتی نمایشی به قاضی رو کرد.
وکیل متهم: «قربان، این زن آشکارا دچار توهم است. درخواست بنده این است که پرونده به دلیل عدم ارائهٔ شواهد کافی بسته شود.»
در همین لحظه، میکروفن لیلا به طور مرموزی قطع شد. او دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما هیچ صدایی از دستگاه ها پخش نشد. قاضی چکش را محکم کوبید.
قاضی: «خواهان، وقت شما تمام شد.»
لیلا همچنان فریاد میزد، اما انگار کسی صدایش را نمی شنید. تماشاگران بی اعتنا به او خیره شده بودند، گویی او را نمی دیدند. در آخرین لحظه، لیلا دستبند طلایش را باز کرد و با تمام نیرو به زمین کوبید. صدای برخورد فلز با زمین در سالن پیچید.
سکوت.
سپس، صدای ترک خوردن چیزی...
لیلا فهمید که بعضی زنجیرها را فقط با شکستن سکوت میتوان شکست.
«نگین یاقوتی»
- ۲ بازديد
- ۱ ۰
- ۰ نظر